بستن

طنین جاودانگی

زمان تقریبی مطالعه: 2 دقیقه
141

ترانه مرگ، همراه با موجودی انسان نما را می دید که آرام آرام به سوی نزدیکیش قدم برمی داشتند

با دیدنشان تمامِ حرف هایی که در دلش نهفته بود در جمله کوتاهی که آهِ بلندی بود خلاصه کرد.

 کمتر از یک چشم بر هم زدن، ترانه مرگ به او نزدیک شد و به او گفت: ای پیر کبود " من ترانه مرگ هستم و 

ایشان هم زیبای کوچک توست." من حامل آوایی هستم که از اینک شروع خواهد شد و 

تا وقتی که تمام می شود، تو فرصت آماده شدن را داری و می توانی سئوال هایت را از زیبای کوچک خویش بپرسی.

 سکوتی نه چندان طولانی بر فضای ترس و وحشت پیر کبود حاکم شد

در حالیکه پیر کبود با بهت به آنها می نگریست، طنین ترانه مرگ هم آغاز شد

پیر کبود این چنین هرگز نشنیده بود ولی با این حال چنان آرامشی یافت که جرأت صحبت کردن را در خویش احساس نمود.

 لب باز کرد و با صدایی لرزان و شکسته از راهنما پرسید برای چه باید آماده شوم؟

 راهنما که تا آن زمان چیزی نگفته بود، بدون باز و بسته کردن لبهایش، 

صدایی از وجودش برخواست که از ترنم جویبارها هم با دلنشینتر بود.

 با تمام زیبایی صدای بی همتایش گفت: آری، باید آماده شوی که وقت سفر است، سفر به آسمان و به سوی بینهایت.

پیر کبود با شنیدن این جملات نسبت به زندگی زمینی خویش که هنوز فرصت اندکی برای نفس کشیدن در آن را داشت،

 احساس دلتنگی عجیبی تمام روحش را فراگرفت و گفت من با خاک آمیخته شدم و با زمین انس گرفتهام، مرا با آسمان کاری نیست.

باز هم صدای عاشقانه راهنما جان گرفت و گفت ولی این قانون روزگار زندگی زمینی است.

 پیر کبود دانست که هیچ راهی برای حتی یک روز زندگی بیشتر هم در روی خاکو زمین وجود ندارد.

 پرسید: جهان از یک پیر خاکی بی ارزش چه میخواهد؟ 

جواب شنید که ای پیر خاکی، اگر میدانستی چقدر عناصر باارزش و گران بهایی در خاک وجودیت،

 نهفته است که به سختی در زمین و کائنات و موجودات دیگر یافت می شود،

 این چنین سخن نمیگفتی. تو تا امروز اجازه زندگی کردن روی زمین را داشتی و 

حال جهان تو را به سوی خویش فراخوانده است تا سئوالاتی درباره زندگی زمینیات از تو بپرسد.

پیر کبود آهی کشید و گفت: سارقی سالها پیش دفترچه خاطرات مرا ربوده.

 در پیِ پیدا کردنش همه جا را سر زدم اِلا وجودِ خاکی خویش را و 

با ترس و دلهره ادامه داد: حال چه خواهد شد؟ من گناه زیاد کردم، 

گم کردن دفترچه خاطراتم هم یکی از آنهاست.آیا گناهانم بخشیده نمیشوند؟

 جواب شنید که هیچ ستاره روشنی در شب پنهان نمیماند مگر اینکه شبی در کار نباشد

پیر کبود زیر لب گفت: من به امید فرداهایی روشن زندگی کرده ام،

 ولی فرداهایم روز به روز تاریکتر میشد. صدایی برآمد که ایا این را تا به حال شنیده ای که 

زندگی فرداست و فردا ساخته ای از کارهای توست، تو ساخته هایت را 

طوری نساخته بودی که در فردایت امکان زندگی وجود داشته باشد.

چطور میشد، امیدی به فردا داشته باشم در حالیکه مهربان بودم و 

انگار نبودم و به محبت سرخی عشق میورزیدم درحالیکه او همیشه مرا نادیده می گرفت

زیبای کوچک با مهربانی و لطافت خویش پاسخ داد

در مورد اولی عسلی که در گلستان وجود، نهفته باشد همانند گلی است که 

هیچ موقع نشکفته است و عشقت نسبت به محبت سرخ، یکطرفه بوده و عشق یکطرفه احساسی است که

 از خودخواهی سرچشمه می گیرد. پیرکبود گفت توکه تمام سئوال هایم را پاسخ گفتی،

 ای مهربان بگو که پس از رفتن موجودات خاکی به آسمان آیا راه بازگشتی وجود دارد؟

 زیبای کوچک جلو آمد و با لبخندی جواب داد

مسافران آسمان پس از فرود بر زمین دوباره بوسیله خورشید به آسمان بازگردانده می شوند ولی

 مسافران زمینی پس از صعود به آسمان حتی بوسیله نیروی جاذبه زمین هم راه بازگشتی ندارند.

 ای پیر کبود حال من سئوالی از تو دارم، 

بهار پدیده ای است زمینی و باران آسمانی، حال بهار مدیون باران است یا باران مدیون بهار؟

 پیر پاسخ داد: هر دو بی حسابند زیرا بهار سبزی خویش را مدیون باران و باران، بارش خویش را مدیون بهار ..

پرسید ای پیر در گذشته درباره آینده به فرزندت چه می گفتی؟ پاسخ داد: زندگی کن.

و حال که فرصتی به اندازه چند نفس کشیدن داری چه می گویی؟

 پیر کبود در حالیکه چشمانش دریایی از اشک شده بود پاسخ داد:

 می گویم که اگر فردایی با وجودت وجود یافت با تمام وجودت در وجودش زندگی کن.

در این زمان بود که طنین ترانه مرگ پایان یافت و حال وقت سفر فرا رسید

این باره سکوت در فضای عدم پیر کبود حاکم شد.



نویسنده: مهتاب یاحقی زاده

خانم یاحقی زاده
یک شنبه، 27 فروردین 1402