خدا
خدا
در تَبلوُرِ جادوییِ فضایم، وقتی با تو در
خَلوتگه آفرینش نامت را نفس می کشم، عشق جاری شده در رگ هایم مرا سبک تر از قاصدکی می کند
که هرشب هزاران آرزو را به ابریشمین دست هایش می سپارم و به سویت روانه می دارم.
عشق هرگز رهسپار آشیانه ها نمی شود، برای همین است که در هوایم نبضِ جریانِ وجودت عاشقانه می تپد و
من غرق در رؤیا، فقط به تمنایِ نسیمِ بودنت در کنارم گذران عمر می کنم.
در پشتِ بلوغ واژگانی که معطر به وصف تواند، چه دل ها که شیدا نمی شوند و
من همان بنده ی خاکسارِ شوریده به حکمتت آن هنگامه که یأس هم آغوش خستگی هایم می شود و
پریشان احوال نغمه ماتم سر می نهم و سراسر نالان می شوم به
آشوبِ رخنه کرده در وجودم، معجزه داشتنت و نامت را در چشمه سار دلم جاری کردنت،
تمامِ ناسوتِ من ِ ناسِکِ ناشکر به روزگارم را آرامش می شود.
و آنگاه که سیلیِ روزگار روحم را می نوازد تا طریقه نبرد با رَهزنی های سرنوشت را آموزگارم باشد،
اگر نگاره هایی از یاد تو هاله نونهالِ وجودم را غرق در روح ملکوتی ات نسازد،
اندوه و حُزنِ درونم هرگز به بار نخواهد نشست و اشک و آه از
روی درماندگی جایِ رشته های در هم تنیده امید را خواهند گرفت و
باور و ایمان به رویش مجدد، از دریافتنِ خِرَدِ غمی شریف را هرگز نصیبم نخواهند کرد.
گاه سکوت ها تلاقی فریادهایی هستند که دَم برنیاورده اند تا نشکنند...
حرمتی را، ظلمتی را یا شاید هم نازک خواب غفلتی را...
و تو هرگاه مرا در بندِ سکوتی آغشته به بی اعتنایی به غَدری یافتی،
در هم شِکَن، گلنوش های فراغبالِ خاطرم را... و
مگذار آسودگیِ جهلِ به حقیقت مرا از رنج های نازآلودِ به حقیقت غافل کند.
و آنچنان در مسیر حقیقت و راستی هدایتم کن تا
شگفتی هایِ دوران مُزیَن به حکمتت را دریابم و از
طعنه های تقدیر نهراسم و آنچنان بیقرارِ مصیبت های روا رفته بر جانم نباشم..
نویسنده: مهتاب یاحقی زاده