پاییز
هجومِ زیبایی بر جان و جهان، گواه بر عشقبازی رنگ ها بر طرفه بومِ هزار نقش خزان است.
شادباش که در این حین، ایامِ عمر از سردی بارش و اعجاب می گذرد و در نوبهارِ شگفتی های هستی، هوایِ سفر به رَهِ عشقی جاودانه روحت را می نوازد.
نوسانِ خیالات غبار گرفته، غلیان احساسات خاموش، با بارشی عمیق چنگ می زند، زیر و رو می کند چه دنیای به خواب رفته ای از لبخندها، آغوش ها،
دویدن ها، بهانه گرفتن ها و تاب نیاوردن ها را...
و این چنین است که سایه ی گنگ دلتنگی بر یادِ خاطرات محکوم به فنا برزخ می شود.
آوازِ برگ های عزم سفر کرده ی خزان و غروب هایش، نگارستانِ دل های عاشق را بر ملا می سازد و گُلبُن های خشکیده بر صندوقچه ی اسرار و
معشوق های نهان و شبدیزهای تنهایی را به باره ای بر خاطرت نقش می زند و گاه در پَسِ مغربی محزون، کوسِ شیداییِ مصلحت اندیشانِ بینوایی
در آفاق می پیچد که عاشقانه های خود را در نبردِ نافرجامِ عقل و دل به بهای خوش درخشیدن، پیشکش نصیب و قسمت کردند و
هیچگاه از این پیشه وری در خلوت آرام نگرفتند، بی خبر از آنکه دیری نمی پاید که فروزششان به خاکسترهای ماتم مبدل خواهد شد.
پاییز هم آغوشِ آغاز و شکفتن هاست، با آزادگی و نفسِ باد همراه شو، با بارشِ سفیرِ ابرها سبُک شو، با غروبِ خورشید مطمئن
به طلوعی بینظیر باش... و تابشِ لبخند را برای عشاق با باورهای امیدوار آرزو کن...
باشد که این خزانِ زرین فام با تمامِ شکوهش گوارای وجودِ چشم به راهشان شود...
مهتاب یاحقی زاده